سال 1364 به نیروهای جهاد ملحق شدم و سال بعد به جهاد اعزام شدم. با فرماندهی حاج علی کارنما به شلمچه رفتیم. من با دیگر دوستان در قسمت پمپاژ کار می کردم و دوستی داشتم به نام حمید توکلی. قبل از اعزام از جیرفت، پدر حمید به اداره آمد و گفت:
کدام یک از شما قبلا جبهه رفته؟
من که نمی دانستم او چه قصدی از این سوال دارد، گفتم حاج آقا من!
آقای توکلی دست حمید را گرفت و در دست من گذاشت و بدون هیچ حرفی از آنجا رفت.
من در آن لحظه سایه مسئولیت سنگینی را بر سرم احساس کردم، اما کاری از دستم ساخته نبود. من دست حمید را گرفته و به پدر او قول داده بودم، برای همین، همیشه همراه حمید و مراقب او بودم. تا اینکه در سه راه مرگ، آن چیزی که تمام مدت از آن می ترسیدم، اتفاق افتاد.
آن روز یکی از بچه ها اسلحه ای پیدا کرد و به حمید داد. آن لحظه که حمید با لبخند اسلحه را گرفت اصلا فکر نمی کردم تا چند لحظه دیگر شاهد شهادتش باشم.
برای مشاهده ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید